عشق یک اتفاق است ، نه انتخاب !
اگر انتخاب باشد ، با یک اتفاق از بین می رود !
مــی خـواهـم داستـانـی از علاقــه ام بـه تــو را بنـویسـم
یـکی بـــود ، یـکی …
بـی خیال…!!
خــلاصـه اش میشود اینــکـه :
دوستـت دارم ، لعـنتـی . . . !
احساس خوبی به آدم دست میده وقتی از یه نفر میشنوی ” مواظب خودت باش ” !
اما احساس خیلی بهتری به آدم دست میده وقتی میشنوی ” خودم مواظبتم ” !
تو زندگی با ارزش ترین چیز برای آدم ها دلشونه
اگه کسی بهت سپردش ، یعنی ارزش تو براش بیشتر از دلشه !
پس حالا که این قدر برات ارزش قائله ، تو هم براش امانت دار خوبی باش !
زندگی از نخست برایم بد ترجمه کردنند
زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد
یکی بدبختی مطلق معنی کرد
یکی درد درمان ناپذیر خواند
و سرانجام یکی رسید و گفت زندگی به تنهایی ناقص است
تا عشق نباشد زندگی تفسیر نمی شود
دوس دارم یه اطلاعیه پشتم بچسبونم و روش بنویسم :
“تا اطلاع ثانوی خسته ام”
مشق شب :
واسه کسى بمیر ، که واست تب کنه !
“هزار بار – تا آخر عمر”
مخاطب خاصی ندارد نوشته هایم اما تا دلت بخواهد همدرد دارد داغِ تمامِ نوشته هایم …
گاهی میرسه که دیگه از خدا نه پول میخوای نه خونه میخوای و نه … !
یه موقع هایی هست فقط یه دل خوش میخوای !
فقط یه دل خوش …
دیگر احتیاط لازم نیست ؛ شکستنی ها شکست …
انگشت نمای مردم شهر شده ام …
شیرین ندیده اند که تیشه به دست بگیرد و به سمت بیستون برود !
نمیدانم “فرهاد” ازچه می نالید ؟؟؟ او که تمام زندگی اش “شیرین” بود !؟!؟!
.
پاییز فصل رسیدن انارهای سرخ است و انار چه دل خونی دارد از رسیدن …
دلم می گیرد وقتی می بینم او هست … من هم هستم … اما “قسمت” نیست !
من احساس کرده ام رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد اما سکه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند …
کاش میان خستگی هایم یکی آهسته می گفت : “خسته نباشی”
این روزها پرم از لحظه هایی که دوستشان ندارم …
این روزها پر طرفدارترین بازی در بین آدمها ، بازی با “احساسات” است !!!
زندگی نوشتنی زیاد داره اما گاهی هیچی پیدا نمی کن بنویسی جز … سکوت …
چشمانم را به نابینایی میفروشم تا کسی را که دوست دارم با دیگری نبینم …
این روزها چه قدر دلم هوای آن روزها را کرده …
می گویند لیاقت نداشت ، نمی دانند که تو فقط دوستم نداشتی … همین !!!
به حساب خیالبافی ام نگذار …
اما ستاره ای دارم در تیره ترین شبها !
فقط خواستم بدانی که می شود دل خوش کرد به چراغهای کوچک یک هواپیما …
کاش میشد صداها رو هم کنار عکساشون قاب کرد روی دیوار …
سخت میترسیدم از اینکه من از نژاد شیشه باشم و شکستنی … او از نژاد جاده باشد و رفتنی …
آری روزها گذشت ؛ همان شد : او رفت و من شکستم …
می خواستم بمانم ، رفتم …
می خواستم بروم ، ماندم …
نه رفتن مهم بود و نه ماندن ؛ مهم من بودم که نبودم …
ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﭼﻪ ﺭﺍﺯﻳﺴﺖ ﺑﻴﻦ ﺩﻝ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ !
ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻢ !
میان آن همه الف و ب و مشق دبستان … آنچه در زندگی واقعیت داشت خط فاصله بود …