پیرمرد

پیرمرد


پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بوددختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشتوقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به توگمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد




[ دو شنبه 21 مرداد 1392 ] [ 13:9 ] [ M e H d I ]
[ ]